من ناتمام
دو سه سال پیش بود که با اصرااااااار و گریه ازم خواست که دوس داشتنشو باور کنم و باورم شه دوسم داره و اومده ک بمونه اومده ک یار باشه
منه خام هم که تشنه محبت بودم حس شاعرانگیم گل کرد فک کردم فیلم و سریاله باورم شد
چندماه اول رو ابرا سیر میکردم
هی صبوری صبوری
کم کم بهش علاقمند شدم اما رفتارای عجولانش اذیتم میکرد هنوز دوماهی بیشتر نگذشته بود که بوضوح متوجه شدم تناسبی با هم نداریم
اما حرفی نزدم میگفتم درست میشه میگفتم همین که یکی هست ک منو دوس داره کافیه
هی تحمل هی تحمل ولی اثری نداشت
یکبار تولدمو یادش نبود اولویتی نبودم براش تهش این شد ک سرد شدم ازش و خودم بریدم
دلتنگی های گاه بیگاه هس ک خفش میکنم چون نمیخام تو زندگیم عزت خودمو زیر پا بذارم
الانم دلتنگشم ولی وقتی به تهش فک میکنم میبینم هیچی عوض نخواهد شد و اونم تغییری نکرده و اراده ای برای ازدواج نداره
منم دوس ندارم مسکن کسی باشم
ب اینا ک فک میکنم هی یادش کم رنگ میشه مدتیه خبری ندارم ازش همین بی خبری خوشتره وقتی یاد این میفتم چقد تو این رابطه تحقیر شدم چقد فرصتهای خوب زندگیمو از دس دادم
نمیخوام بی انصاف باشم منم همچین پرفکت پرفکت نبودم مخلص کلام اینکه دوتا ادم خوب لزوما نمیتونن ی کمپلکس خوب تشکیل بدن
پ.ن:
1. ترم تموم شد دلم برای بچه ها تنگ میشه خیلی مودب و مهربون و خوب بودن
2. تنهایی حس غریبیه خصوصا وقتی که تولدت باشه و تنها باشی و خبری از هیشکی نشه و هی دوری کنی از کافه های دنج شهر و هی دلت بخواد تو هم با یکی تو هوای سرد تا دیروقت قدم زنان تولدتو شادی کنی
3. 31ساله شدن حس جالبی نداره قرار نبود 31سالگی من این مدلی باشه هراسونم ازش میخوام به بی خیالی بزنم اما گاهی دلتنگی بی دلیل امونمو میبره دلم همدم صاف و صادق میخواد یکی ک بیاد برای ساختن با هم
4. دلم ی سفر مجردی میخواد ک برم و بی دلیل بچرخم و خیابونای پردرخت رو بالا پایین کنم بی فکر هزینه و این چیزا
5. خستم